از یاد دادن. از یاد بردن. فرامش کردن. مقابل به یاد آوردن. (یادداشت به خط مؤلف) : گر فراموش کرد خواجه مرا خویشتن را به رقعه دادم یاد. شهید بلخی. من فراموش نکردستم و نی خواهم کرد آن تبوک جو و آن ناوۀ اشنان تو را. منجیک. کنون داستانی ز نو گوش کن غم و رنج گیتی فراموش کن. فردوسی. فراموش کردی مگر کار اوی ؟ که آزرده گشتی ز تیمار اوی. فردوسی. فراموش کردی تو رزم سران ؟ که بازآمدی با سپاهی گران. فردوسی. چنین است آدم بی رای و بیهوش کند سختی و شادی را فراموش. فخرالدین اسعد. ای خفته همه عمر شده خیره ومدهوش وز عمر جهان بهرۀ خود کرده فراموش. ناصرخسرو. بهرۀ خویشتن از عمر فراموش مکن رهگذارت به حساب است نگه دار حسیب. ناصرخسرو. دادم همه ننگ و نام بر باد کردم همه نیک و بد فراموش. عطار. یکی از پادشاهان پارسایی را دید، گفت: هیچت از ما یاد می آید؟ گفت: بلی، هرگاه که خدای را فراموش کنم. (گلستان). می صرف وحدت کسی نوش کرد که دنیا و عقبی فراموش کرد. سعدی. چنان قحطسالی شد اندر دمشق که یاران فراموش کردند عشق. سعدی. ، فراموش گردانیدن. از یاد کسی بردن. از خاطر بردن: شربتی تلخ تر از زهر فراقت باید تا کند لذت وصل تو فراموش مرا. سعدی. - از دل فراموش کردن، از دل بیرون کردن. از یاد بردن: جم اندیشه از دل فراموش کرد سه جام می از پیش نان نوش کرد. اسدی. و رجوع به فراموش شود
از یاد دادن. از یاد بردن. فرامش کردن. مقابل به یاد آوردن. (یادداشت به خط مؤلف) : گر فراموش کرد خواجه مرا خویشتن را به رقعه دادم یاد. شهید بلخی. من فراموش نکردستم و نی خواهم کرد آن تبوک جو و آن ناوۀ اشنان تو را. منجیک. کنون داستانی ز نو گوش کن غم و رنج گیتی فراموش کن. فردوسی. فراموش کردی مگر کار اوی ؟ که آزرده گشتی ز تیمار اوی. فردوسی. فراموش کردی تو رزم سران ؟ که بازآمدی با سپاهی گران. فردوسی. چنین است آدم بی رای و بیهوش کند سختی و شادی را فراموش. فخرالدین اسعد. ای خفته همه عمر شده خیره ومدهوش وز عمر جهان بهرۀ خود کرده فراموش. ناصرخسرو. بهرۀ خویشتن از عمر فراموش مکن رهگذارت به حساب است نگه دار حسیب. ناصرخسرو. دادم همه ننگ و نام بر باد کردم همه نیک و بد فراموش. عطار. یکی از پادشاهان پارسایی را دید، گفت: هیچت از ما یاد می آید؟ گفت: بلی، هرگاه که خدای را فراموش کنم. (گلستان). می ِ صِرف ِ وحدت کسی نوش کرد که دنیا و عقبی فراموش کرد. سعدی. چنان قحطسالی شد اندر دمشق که یاران فراموش کردند عشق. سعدی. ، فراموش گردانیدن. از یاد کسی بردن. از خاطر بردن: شربتی تلخ تر از زهر فراقت باید تا کند لذت وصل تو فراموش مرا. سعدی. - از دل فراموش کردن، از دل بیرون کردن. از یاد بردن: جم اندیشه از دل فراموش کرد سه جام می از پیش نان نوش کرد. اسدی. و رجوع به فراموش شود
شادی کردن. بطرب و خوشی پرداختن. بسرور و شادمانی پرداختن: و ایشان را (سوریان را) ساز و چهارپا داد تا رایگان پیش اندک مردم رامش کنند. (مجمل التواریخ و القصص). تا کدامین باغ ازو خرمتر است کاو برامش کردن آنجامیرود. سعدی
شادی کردن. بطرب و خوشی پرداختن. بسرور و شادمانی پرداختن: و ایشان را (سوریان را) ساز و چهارپا داد تا رایگان پیش اندک مردم رامش کنند. (مجمل التواریخ و القصص). تا کدامین باغ ازو خرمتر است کاو برامش کردن آنجامیرود. سعدی
فراموش کردن. فرامش کردن: ایشان را از این فرزند نیکونامی بود، گر زشت نامی همه فرامشت کنند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). گاه باشد که مبوله خواهد تا بول کند، چون مبوله پیش آرند فرامشت کرده باشد که او خواسته است. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). زبانش کرد پاسخ را فرامشت نهاد از عاجزی بر دیده انگشت. نظامی. رجوع به فرامشت و فراموش و فرامش و فرامش کردن شود
فراموش کردن. فرامش کردن: ایشان را از این فرزند نیکونامی بود، گر زشت نامی همه فرامشت کنند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). گاه باشد که مبوله خواهد تا بول کند، چون مبوله پیش آرند فرامشت کرده باشد که او خواسته است. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). زبانش کرد پاسخ را فرامشت نهاد از عاجزی بر دیده انگشت. نظامی. رجوع به فرامشت و فراموش و فرامش و فرامش کردن شود
نعت مفعولی از رام کردن. اهلی کرده. مطیعکرده. فرمانبر و فرمانبردار ساخته. تحت امر و اطاعت درآورده. بزیر فرمان آورده: کرۀ رام کرده را دوسه بار پیش او زین کن و به رفق بخار. نظامی
نعت مفعولی از رام کردن. اهلی کرده. مطیعکرده. فرمانبر و فرمانبردار ساخته. تحت امر و اطاعت درآورده. بزیر فرمان آورده: کرۀ رام کرده را دوسه بار پیش او زین کن و به رفق بخار. نظامی
از یاد بردن. فراموش کردن. نسیان: فرامش تو را مهتران چون کنند؟ مگر مغز دل پاک بیرون کنند. فردوسی. همه جان فدای سیاوش کنیم نباید که این بد فرامش کنیم. فردوسی. که هر کس که این بدفرامش کند همی جان بیدار بیهش کند. فردوسی. بدان داروی تلخ بیهش کنم مگر خویشتن را فرامش کنم. نظامی. دل که ندارد سر بیدادشان باد فرامش کند از یادشان. نظامی. چو خدمتگزاریت گردد کهن حق سالیانش فرامش مکن. سعدی. ای که هرگز فرامشت نکنم هیچت از بنده یاد می آید؟ سعدی. مرغ پرنده اگر در قفسی پیر شود همچنان طبع فرامش نکند پروازش. سعدی. و رجوع به فرامش شود
از یاد بردن. فراموش کردن. نسیان: فرامش تو را مهتران چون کنند؟ مگر مغز دل پاک بیرون کنند. فردوسی. همه جان فدای سیاوش کنیم نباید که این بد فرامش کنیم. فردوسی. که هر کس که این بدفرامش کند همی جان بیدار بیهش کند. فردوسی. بدان داروی تلخ بیهش کنم مگر خویشتن را فرامش کنم. نظامی. دل که ندارد سر بیدادشان باد فرامش کند از یادشان. نظامی. چو خدمتگزاریت گردد کهن حق سالیانش فرامش مکن. سعدی. ای که هرگز فرامشت نکنم هیچت از بنده یاد می آید؟ سعدی. مرغ پرنده اگر در قفسی پیر شود همچنان طبع فرامش نکند پروازش. سعدی. و رجوع به فرامش شود